آخریــن باران هـای اســفند مــاه

ساخت وبلاگ
این روزا خیلی دلم میخواد از همه چیز دست بکشم و برم ، حس میکنم توانایی ادامه دادن و ندارم خیلی خستم ، تاحالا شده قلبتون دیگه برا هیچی تند نزنه؟ تاحالا شده که اشک همیشه پشت پلکتون باشه؟ تاحالا شده حتی دستاتون برای نوشتن همراهیتون نکنه؟خستم ، از اینکه همیشه باید فردی باشم که حامی بقیست .. نمیدونم چرا تصمیم گرفتم که نقش قهرمان و بازی کنم؟ این قهرمان کم آورده ، حس میکنم آدم ادامه دادن نیستم ، دیگه اون دختر قوی نیستم ، دوست دارم یه گوشه تنها برای خودم باشم و فکر خونه نباشم ، فکر کار نباشم ، فکر دوستم نباشم ، فکر اون ... نباشم.انگار راه و غلط اومدم ، هرجارو که نگاه میکنم برام غریبست ، این جاده ی ساخته ی من نیست ، احساس تاریکی و غریبگی خستم کرده ، نمیدونم از کی تو این راه اشتباه پا گذاشتم .. ولی گم شدم ، دیگه حتی راه برگشتم پیدا نمیکنم.کاش میشد برگشت ، کاش میشد فردا که از خواب پا میشم زمستون باشه ، برف اومده باشه ، همه جا سفید باشه ، روشن باشه ...من دلم برف میخواد ، من دلم لرزیدن از سرما میخواد ، من دلم میخواد از خوشحالی جیغ بزنم و آهنگ محبوبم و بخونم ،من دلم برف میخواد .... آخریــن باران هـای اســفند مــاه...ادامه مطلب
ما را در سایت آخریــن باران هـای اســفند مــاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : meslemaah بازدید : 16 تاريخ : چهارشنبه 3 آبان 1402 ساعت: 17:10

برای فردا به صرف ناهار دعوت شدم ، از طرف کسیکه هم اسم آقای سبزه :)نمیدونم این تشابه اسمی و باید به فال نیک بگیرم یا نه ...ولی به قول همکارم خانم کرمی ، بهتره مثبت فکر کنم ، اگه بپرسین قبول کردم؟ باید بگم ( بله ) .خودمم هنوز دقیقا نمیدونم چرا قبول کردم ، ولی این و میدونم که نگاهش وقتی که حواسم نبود و دوست داشتم ، وقتی باهاش چشم تو چشم میشدم مسیر نگاهشو تغییر نمیداد انگار که تو سکوت باهام حرف میزد.براش آهنگ پاییز شادمهر و فرستاده بودم در جوابم آهنگ با تموم یکدلی شادمهر و فرستادوقتی ام اومد مغازه گفت ، چرا آهنگ شادمهر نمیزارین؟ منم با گذاشتن آهنگیکه فرستاده بود بهش گفتم که متوجه پیامش شدم ...این حس و حال و چند وقتی بود نداشتم ، این ذوق و شوق برای آماده شدن ، این استرس کوچیک برای رسیدن ، اینکه به تک تک کلامتی که میخوام ازش استفاده کنم کلی فکر کنم ...امیدوارم این مسیر اشتباه نباشه ..فردا حتما روز بهتریه .. آخریــن باران هـای اســفند مــاه...ادامه مطلب
ما را در سایت آخریــن باران هـای اســفند مــاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : meslemaah بازدید : 16 تاريخ : سه شنبه 25 مهر 1402 ساعت: 19:21

امروز یکی ازون روزا بود که بعدها میتونم به عنوان بدترین روز زندگیم ازش یاد کنم ...گفتم یاد کنم و تو دلم دوباره آشوب شد که مگه دیوونه ای دوباره این حجم از ناراحتی و یاداوری کنی.همیشه تو زندگیم اون چیزی که راحت میتونست منو بشکنه ناراحتی مامانم بود ، گریه های بی وقفه ی امروزش یه تیکه از جونم و برد ، نمیدونم چطوری زنده موندم و تحمل کردم انگار حسابی پوست کلفت شدم.اگه بخوام از حالم بگم شدیدا سر درد دارم و خوابم میاد ، دلم برای خودم سوخت که هیچکس نیس تا یکم باهاش درد و دل کنم و خالی بشم از این حجم ناراحتیخوبه که اینجا میتونم بنویسم ، تا شاید کمی از عمق دردام کم بشه۱ ساعت و ۶ دقیقه دیگه امروز تموم میشه و میره تو گنجینه خاطراتی که دوست ندارم مرورش کنم.با همه ی اینا فقط میخوام بگم خدا جونم شکرت ، شکرت که الان آرومم ، شکرت که زندگی و دوباره بهم بخشیدیفقط شکر ... آخریــن باران هـای اســفند مــاه...ادامه مطلب
ما را در سایت آخریــن باران هـای اســفند مــاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : meslemaah بازدید : 14 تاريخ : دوشنبه 16 مرداد 1402 ساعت: 17:03

قبلا فک میکردم بهترین آرزو برای یک نفر اینکه همیشه سالم باشه ، ولی الان آرزو میکنم هیچوقت از پشت تلفن نشنوید اپراتور بگه ( تماس گیرنده زندانی است )نمیدونم چرا خدا داره اینجوری امتحانم میکنه ، ولی همیشه ایمان داشتم و دارم که پایانش برام قشنگهامروز هر دری و زدم فقط نه شنیدم ، نشد هیچکاری کنم تا امروز مشکلم حل بشهفردا ۸ صبح روز جوابه ، فقط از خدا میخوام خانواده ی خوشگل ۳ نفرم دوباره کنار هم باشهامیدوارم خدا گره از کار همه بنده هاش باز کنه و در آخر نگاهی ام به من کنه ، به مادرم ، که ذره ذره داره جلوی چشمام آب میشه ...لطفا برام دعا کنید.. لطفا لطفا لطفا برام دعا کنید.. آخریــن باران هـای اســفند مــاه...ادامه مطلب
ما را در سایت آخریــن باران هـای اســفند مــاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : meslemaah بازدید : 27 تاريخ : دوشنبه 16 مرداد 1402 ساعت: 17:03

از سال ۱۳۹۵ تا ۱۴۰۱ _ ۵ مرداد برای من روز خاصی بودخاص بود چون تولد کیمیارو جشن میگرفتم ، مهربون ترین دوست ، رفیق ترین دوست ، اونیکه باهاش خوابیدم ، بیدار شدم ، خندیدم ، گریه کردم ، داد زد ، بغل کردم ، تو آفتاب موندم ، برف بازی کردم ، ساحل رفتم ، جنگل رفتم ، خیانت کرد ، بخشیدم ...یادمه همیشه بهش میگفتم که کیمیا اگه یه روزی تو بخوای ازدواج کنی همه کاراتو باهم انجام میدیم ، از لباس بگیر تا آرایشگاه ، خرید ، هیچوقت تتهات نمیزارمنمیدونم چرا هیچوقتم نتونستم تنهاش بزارم با اینکه ضربه های متعدد و پشت هم بهم زد ، شاید چون واقعا من اونو خواهرم میدونستم اخه اون عین خانواده من بود ، آدم که از خانوادش دست نمیکشه ...چند روز پیش متوجه شدم نامزد کرده ...یه پست ایستاگرام من و باخبر کرد از این اتفاق ، اگه بگید خوشحال شدم؟ صادقانه بگم از خوشحالی گریه کردمو هنوزم نمیدونم چرا این دل ساده و احمق من دوسش داره ، با گریه به مامانم گفتم کیمیا ازدواج کرد ... بغلم کرد و فقط سعی کرد آرومم کنه چون اونم میدونست اینم یه زخم دیگست که بهم زدهنمیدونم واقعا این ۶ سال رفاقت واقعا براش ارزش نداشت؟ که حتما نداشته وگرنه میگفت بهم ...هنوزم برام باورش سخته که بهترین دوستم انقدر غریب شد باهام .راستی زندگی هرچقدرم سخت ولی یه جاهاییش شیرینه ، چون خانواده خوشگل ۳ نفرم باز هم کنار همه ، و من چی دیگه بخوام غیر دیدن خنده مادر و پدرم.به خودت که نشد بگم زیبای بیمعرفت ، خوشبخت بشی کیمیای قشنگم . آخریــن باران هـای اســفند مــاه...ادامه مطلب
ما را در سایت آخریــن باران هـای اســفند مــاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : meslemaah بازدید : 23 تاريخ : دوشنبه 16 مرداد 1402 ساعت: 17:03

زمان داره عین برق و باد میگذره هنوزم باورم نمیشه که آخرین ماه زمستون شروع شدهامروز خیلی شلوغ بود بیشتر با بحث و دعوا گذشت دیدن لحظه ای قیمتا .. قبلا که سرکار نمیرفتم با خودم میگفتم من اگه میخواستم چیزی بفروشم اصلا قیمت دلار و دخیل نمیکردمولی امروز بهم ثابت شد دست من نیست برای خرید یه lcd گوشی ساده ، قیمتی که بهم میدن فقط ۱۰ دقیقه اعتبار داره اونوقت منِ فروشنده چجوری به مشتریم قیمت بدم ...دلم برای خودم که آرزوهام داره پودر میشه با مردم صبورم میسوزه و هرروز بیشتر تو خودم گُم میشمهمکارم ازم پرسید خوبی؟ و واقعا نمیدونم توقع داشت بگم خوبم؟ خنده داره مگه کسی ام هست تو این روزا که خوب باشهاز نظر ذهنی به شدت خستم ، از نظر جسمی ۱ ماهه که سرماخوردم و خوب نمیشم نمیدونم چرا داعم در حال سردرد و آبریزش بینی ام ...چند ثانیه کوتاه از امروزم و هیچوقت یادم نمیره ، تنها نقطه روشن یکم اسفند ماه ۱۴۰۱ برام ، آغوش تو بود ، فرفری من ... آخریــن باران هـای اســفند مــاه...ادامه مطلب
ما را در سایت آخریــن باران هـای اســفند مــاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : meslemaah بازدید : 76 تاريخ : پنجشنبه 11 اسفند 1401 ساعت: 20:29

تو عالم خودم غرق بودم که آهنگ پرسه از گروه the ways پخش شد ..یادم اومد که دیروز همین ساعتا بود که بهم زنگ زد بین دو راهی جواب دادن و ندادن ، دومی و انتخاب کردمتصمیم گرفتم پرونده چندین ساله ی آقای سبز و ببندم ، تلاش هام و صبر هایی که کردم برام کافی بود ، و من بین جنگیدن و رفتن ، باز هم دومی و انتخاب کردمو کم کم دارم به این نتیجه میرسم که انتخاب دوم در اکثر مواقع بهترین انتخابه چون با توجه به اتفاقات و تجربه ها انجامش میدم.اسفند برای من همیشه ماه خیلی شلوغیه ، انگار تمام کارهای ۱۱ ماه گذشته رو فقط میزارم ماه آخر انجام بدم ، ولی شیرینم هست چون تولد زیباترین شخص زندگیم تو این ماهِ ( مادرم ) ...با توجه به تصمیمای قطعی که میگیرم دارم خودمم حس میکنم که بزرگ شدم ، نمیدونم خوشحال باشم که تو هر بحثی عقلم پیروز میشه یا نه ، گاهی حس میکنم احساسم باهام قهرِ و وجودم و ترک کردهصدایِ پایِ بهار و میشنوم ، امیدوارم امسال برای هممون یه سبد خوشبختی بیاره... آخریــن باران هـای اســفند مــاه...ادامه مطلب
ما را در سایت آخریــن باران هـای اســفند مــاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : meslemaah بازدید : 71 تاريخ : پنجشنبه 11 اسفند 1401 ساعت: 20:29

عجب صبری خدا دارد ...اگر من جای او بودم همان یک لحظه ی اولکه اول ظلم را می دیدم از مخلوق بی وجدانجهان را با همه زیبایی و زشتیبه روی یکدگر ویرانه می کردم___امروز از صبح بی حوصله بودم ، رفتم مغازه و تنها بودم ، این یعنی حجم زیادی از کارارو مجبور شدم تنهایی انجام بدمدرگیر بودم تا ساعت شد ۱۲ ظهر ، با خودم گفتم اوکی یه آنتراک بدم و ببینم چه خبر؟ :)و لعنت به من کاش هیچوقت اخبار امروز و نمیدیدم ، کاش اصلا بیدار نمیشدم ، حالا مگه این اشکا بند میاد ...و بازم لعنت به من که فقط میتونم گریه کنمنمیدونم این کابوس کی قراره تموم بشه ، من دیگه نمیدونم برا کدوم یکی از عزیزام گریه کنمآخ که چقدر همتون برام عزیزید ... انگار یه عمر و باهاتون گذروندموَ واقعا عجب صبری خدا دارد ..... آخریــن باران هـای اســفند مــاه...ادامه مطلب
ما را در سایت آخریــن باران هـای اســفند مــاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : meslemaah بازدید : 62 تاريخ : دوشنبه 10 بهمن 1401 ساعت: 14:14

۲۵ روز گذشته۲۵ روز از شبی که قرار شد هم دیگه رو ببینیم ، من میخواستم دلم آروم بگیره ، اون میخواست دلایلش و بگه ، اما نشد...نتونست بیاد یا نخواست بیاد نمیدونم ولی امروز یهو یادم اومد که آخیدل کوچولوی ساده من بین این همه غم تورو یادم رفته بود که منتظر بودی ببینیشحرف بزنی باهاششاید یه عذرخواهی بزرگ به خودم بدهکارم بخاطر اینهمه انتظارآرومم و چیزی بهش نمیگم ، نمیدونم چرا ؟ اما حس میکنم نباید بگم ..اینکه میگن یه نفر اگه واقعا بخواد ببینتت و حرف بزنه حتی شده ۱ دقیقه برات وقت خالی میکنه واقعیت داره؟حتما داره - چون من همیشه اینکارو کردمذهنم بهم ریختست ، سرما خوردم ، سرگرم کار کردم خودمو و دارم ادامه میدمهمش شد غم ، اینم بگم یکم لبخند بیاد برای مامان قشنگم یه انگشتر خریدمکه فقط ببینم که میخندهکه فقط خنده های اونه که میتونه بهم امید بده آخریــن باران هـای اســفند مــاه...ادامه مطلب
ما را در سایت آخریــن باران هـای اســفند مــاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : meslemaah بازدید : 70 تاريخ : دوشنبه 10 بهمن 1401 ساعت: 14:14

امروز تصمیم گرفتم تنهایی با خودم'>خودم وقت بگذرونمیکم یاد روزایی کنم که بی دلیل خوشحال بودم سطح دغدغه های فکریم اونقدر پیش پا افتاده بود که میشد یک ساعته حلش کرد ...ساعت ۴ از خونه زدم بیرون ، خیلی هوا سرد بود سوز بدی داشت سریع یه ماشین گرفتم رفتم سمت نوشهر ، خب نوشهر برای من منطقه ی امنه چون کسی نمیشناستم تا رسیدن به کافه مورد نظرم یه نخ سیگار کشیدم یادم اومد روزایی که برای فروش کتاب با دوستام تو سرما و بارون میرفتیم ، راضی کردن آدما برای خریدن یه کتاب ۳۰ هزار تومنی خیلی کار سختی بودمخصوصا که اصولا آدمای کتاب خون خیلی کمن ، من باید قانعشون میکردم و دردناک اینه که برای بالا بردن سطح فرهنگ مملکتم اینکارو نمیکردم من فقط میخواستم پول بیشتری در بیارم.ساعت ۵ بود که رسیدم کافه مورد نظر جاش ۱ سالی بود که تغییر کرده بود و من نیومده بودم تاحالا ، تا جای جدید و ببینم به شدت شلوغ بود ، نیم ساعتی منتظر موندم تا نوبتم بشه ، از شانس خیلی خوبم جلو بار نشستم ، یه صندلی تک روبه باریستا...اون قهوه میزد ، من غرق میشدم تو روش قهوه درست کردنشنگاهش به قهوه ای که درست میکرد انقدر عاشقانه بود که تو دلم با خنده گفتم کاش من اون قهوه بودم ..قبل ترها ساعت کاریمون که تموم میشد ۵،۶ تایی میومدیم این کافه .. خسته ، کوفته ، ولی انگار ته دلمون انگیزه داشتیم ، امید داشتیمبه یاد قدیم پنه سفارش دادم که واقعا میتونم بگم بهترین پنه ای که تو زندگیم خوردم مال این کافه است.نمیدونم چند باری که با باریستا چشم تو چشم شدم اتفاقی بود یا من زیادی غرق کاراش شده بودم ولی یجا بخودم اومدم و دیدم حسابی درگیر این آدم شدمخلاصه تونست برای ساعتی منو از دنیای خودم بیرون بیاره ازم بابت صدای بلند دستگاه عذرخواهی کنه منم لبخندی بزنم و بگم ایر آخریــن باران هـای اســفند مــاه...ادامه مطلب
ما را در سایت آخریــن باران هـای اســفند مــاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : meslemaah بازدید : 65 تاريخ : دوشنبه 10 بهمن 1401 ساعت: 14:14